سرگیجه

سرم گیج می رود و در حالی که تقریبا حجم کاری که فردا باید انجام شود باید خواب آرام امشبم را از چشمانم بدزدد ولی همچنان بی خیال نشسته ام پشت لپتاپم تا مطلبی روی این وبلاگ قدیمی منتشر کنم...

حتی امشبم حاضر نیستم حرف خواهرم لیلا را قبول کنم همیشه مرا آدمی بی خیال می نامد!

مگر می خواهد چه شود؟... فردا هم روزی دیگر است که هیچ انسانی در دنیا از نحوه گذر آن خبر ندارد.

من تقریبا کارهایی را که باید انجام داده ام، پس این نجوای ذهن می تواند حرفهایی بی مصرف باشد.

هفته گذشته در خلوت خودم بیش از هر زمانی شخصیتم را کاوش کردم... و حالا بیشتر تمرکزم روی بخش های تاریک وجودم قرار دارد، بخش هایی که انکار کردم و نادیده گرفتم، سعی کردم فراموش کنم یا در لایه های زیرین وجودم دفن کردم..

اوضاع دارد جالب می شود،.. این مسیر با تغییرات عجیبی که هر روز در نگرش و افکارم نسبت به خودم ایجاد می کند مرا می ترساند!

کلنجار ذهن. . .

در آغوش تاریک شب، نقاب ستاره‌ها را برمی‌دارم و به دنبال روشنایی چشمان تو می‌گردم.

گیج و سردرگم، زندگی را همانند نقشه‌ای پنهان در میان ستارگان جستجو می کنم...

و مدام از خودم می پرسم که آیا عشق، از قدرت نامحدود زمان و فضا بیشتر است یا از لحظه‌های کوتاه و شیرینی که به ما می‌بخشد؟

بیشتر مات و مبهوت می شوم و در این کلنجار ذهن و در جستجوی معنی وجود، خودم را در جاده‌ای بی‌نهایت می بینم، و تو را ، نقشه‌ای زیبا و پنهان در این سفر بی‌نهایت...